خواهر گلم خواهر گلم ، تا این لحظه: 26 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
اورانوساورانوس، تا این لحظه: 30 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
سیاره منسیاره من، تا این لحظه: 9 سال و 23 روز سن داره
للیللی، تا این لحظه: 25 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

🌠سیاره

بدون عنوان

الان که ساعت 3و 14 شبه من و خواهرم اومدیم بالا پشت بوم فرش انداختیم و میوه میخوریم و اهنگ فوق العاده زیبایpolonaise اثر باخ رو گوش میدیم
31 مرداد 1394

بدون عنوان

بعد از بیدار شدن من و خواهرم در ساعت 5بعدازظهر ،ساعت 9بود که بابام گفت بريم بیرون و رفتیم طرقبه رستوران واسه شام ،شب خوبی بود و هوا عالی بود هواشناسی اعلام کرد که مشهد فردا بارونی خواهد بود!خدا کنه درست باشه ،فردا ميرم کلاس خدا کنه خوش بگذره ....
31 مرداد 1394

بدون عنوان

بابام به ما قول داده که بعد از اتمام کارهای خونه ،به فکر خرید ماشین باشه ،آخه ماشین ما مناسب مسافرت نیست .اینجوری شاید بتونیم بريم مسافرت ....به امید اون روز.         ان شاءالله
30 مرداد 1394

بدون عنوان

این قول به خودم دادم که از اول شهریور باید درس خوندن واسه کنکور رو شروع کنم ،این مطلب اینجا ثبت میکنم تا بهش ان شاءالله عمل کنم ،من از تیر که اون آقا اومد و رفت حال روحی خوبی نداشتم و امیدوارم به این قولم بتونم عمل کنم و این طلسم درس نخوندم بشکنم...
30 مرداد 1394

بدون عنوان

هورا ،فردا کارگرامون نمیان و بالاخره میتونیم بريم بیرون ،البته تا الان که ساعت پنج و نیم صبحه هنوز من و خواهرم بیداریم ،فک کنم تا ظهر خواب باشیم (^__^) ولی هرچی هست امید داریم که فردا کسی نمیاد . انقدر از تعطیلات خسته ام که حد نداره ،دوست دارم زودتر تموم شه.
30 مرداد 1394

بدون عنوان

سقف اتاقمون رنگش تموم شد و امروز قراره پذیرایی رنگ بشه ،دیروز بابام یه سری از رنگاي ام دی اف  آورد واسه کابینت که من و خواهرم انتخاب کردیم ،اما واسه اتاق خیلی سخته تو  این همه رنگ ،گفتیم بعد از زدن کابینت ها اگه از کارشون راضی بودیم واسه اتاق هم  بهشون سفارش بدیم ...
29 مرداد 1394

بدون عنوان

یه سری وسایل بالای پشت بوم بود که اونا رو پرتاب کردیم به سمت ملخ ولی هیچ عکس العملی نداشت،من به خواهرم گفتم  من پرده رو باز نگه میدارم و تو دياپدز کن و رد شو که کارم عملی کردیم و رفتیم تو!!!وقتی اومدیم پایین دیدیم دقیقا چهل دقیقه به همین روش گذشت وقتی تو آینه خودمون دیدیم رنگمون مثل روح سرگردان شده بودo_O ولی امروز یه هیجانی داشت که به يادمون می مونه و واقعا خنده دار بود ....
27 مرداد 1394

بدون عنوان

اتفاق جالب و هیجان انگیزی که امروز صبح افتاد این بود که آ دیشب نخوابیدیم و تا صبح با خواهرم بیدار بودیم ،صبح ساعتاي 7بود که من میخواستم برم بالا پشت بوم دستشویی،خواهرمم مسواکش زد و گفت منم باید بیام آخه خیلی آب خوردم ،خلاصه ما رفتیم بالا و من بعد از اینکه از دستشویی اومدم بیرون ،دیدم یه ملخ خیلی بزرگ روی دیوار پشت سر خواهرم و دقیقا کنار در نشسته به خواهرم گفتم ملخ!تونم که از ملخ ميترسه و باهم فرار کردیم به سمت آخر پشت بوم ،بعد من گفتم اینجوری که نمیشه باید بالاخره بريم پایین اینجا خفه میشیم از گرما ،بهر از گذشت چند دقیقه دیدیم یه زنبور بزرگ هم اضافه شد به مشکلاتمون و ما ترسمون دوبرابر شد ّ.....
27 مرداد 1394

بدون عنوان

بالاخره اومدم تا وبلاگ بروز کنم ،با خودم گفتم ولش کن دیگه چیزی ننویس ،ولی دلم نیومد اینجا یه جای خاصه و با نوشتن یکم راحت میشم . تو هفته ای که گذشت همش ما تو خونه بودیم و اصلا یه لحظه هم دلمون از خونه بیرون نداشتیم ،این بنایی هم دردسری شده واسه ما .امروز بالاخره گچ خونه تموم شد و فردا قراره نقاش بیاد و سقف رنگ کنه ،دیگه تحمل من و خواهرم تموم شده دوست داریم زودتر بريم طبقه پایین .  
27 مرداد 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به 🌠سیاره می باشد